این روزها...
اول از همه باید عید سعید فطرو به همه دوستان عزیزم که لطف کردن برام پیام فرستادن تبریک بگم. چند روز گذشته یه سفر کوچولو داشتیم به شمال و ویلای بابایی ، بعد تقریباً دو سال همه خانواده دور هم جمع شدیم و تولد مامانی و جشن گرفتیم.جای همه خالی کلی بهمون خوش گذشت و آرتین کلی رقصید و در امر رقص پیشرفت های قابل توجهی پیدا کرده و بشکن میزنه و دستاشم یه جوری تکون میده که نگو(قشنگ از مچ یه نیم دایره میزنه و بعضی وقتا هم انگشتای دوتا دستاشو داخل هم میکنه و موج میده)البته من هنوز موندم از کی رقصیدن و یاد گرفته کیک تولد مامانی رفتیم دیزی بخوریم تا غذا آماده بشه کلی همه جارو بهم ریختی بابا افش...